دختر فهمیده
دیروز که تو ماشین با بابایی میرفتیم بیرون، داشتم تخمه مزمز میخوردم و تو مشت توام می ریختم چند مورد که تو مشتت ریختم یهو به من رو کردی و به پدرت با یه حالت عجله و خاصی اشاره کردی و گفتی بابا عین آدم بزرگا که تو خوردن تعارف به بقیه یادشون میره آخ که میخواستم اون لحضه بخورمت دختر فهمیده و عاقل خودم خلاصه تا به باباتم ندادم راضی نشدی دلسوز بابا
نویسنده :
مامان کژه
10:22