مهد کودک
نوروز که خونه پدربزرگ سنندج بودیم مادربزرگ مهاباد خیلی مریض بود و من استرس داشتم از این به بعد تو رو چیکار کنم و کجا بذارم
البته از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم کم کم بذارمت مهد ولی اینجوری یهویی خیلی استرس زا بود خلاصه تعطیلات تموم شد و برگشتیم مهاباد که دیدم مادربزرگت کلی لاغر شده ولی در کل حالش زیاد بد نبود تا چهارشنبه اومد پیشت اما چهارشنبه تو بیمارستان بستری شد و منم برا آشنا کردنت با مهد پنج شنبه بردمت مهد اولش که فک می کردی می ریم پارک با دیدن محیط بسته مهد کلی جیغ داد زدی و تو نمی رفتی و تاب تاب می خواستی که یکی از مربیای مهد بردتت یه اتاق و سوار الا دلنگت کرد و کلی خوشحال شدی بعدشم کلی با بچه ها این ور اون ور رفتی و خوشی کردی و آخر سرم به آرزوت رسیدی و تو حیاط کلی تاب و سرسره سوار شدی ایندفعه با زورم نمی خواستی از مهد بیای بیرون
ولی شنبه مادربزرگت اومد پیشت و گفت نمی خواد مهد بری و خودش مواظبته تا تابستون
ایشالا تا تابستون مادربزرگت سلامت باشه و پیشت بمونه بعدش میبرمت مهد تا با بچه ها بازی کنی اینجوری واسه توام بهتره آخه صبح زود بیدار کردنت واسه خودش مشکلیه بزرگ