دختر فهمیده
دیروز که تو ماشین با بابایی میرفتیم بیرون، داشتم تخمه مزمز میخوردم و تو مشت توام می ریختم چند مورد که تو مشتت ریختم یهو به من رو کردی و به پدرت با یه حالت عجله و خاصی اشاره کردی و گفتی بابا
عین آدم بزرگا که تو خوردن تعارف به بقیه یادشون میره
آخ که میخواستم اون لحضه بخورمت دختر فهمیده و عاقل خودم
خلاصه تا به باباتم ندادم راضی نشدی دلسوز بابا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی